بارانباران، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

باران و بردیا

چهارشنبه سوری

من با مامان و بابام دیشب رفتیم روی پشت بوم و چهارشنبه سوری رو جشن گرفتیم یه کم ترسیدم اما بعدش بابا یه بالون روشن کرد خیلی قشنگ بود رفت توی آسمونااااااااااا  ...
24 اسفند 1390

شیرین زبونی

من و مامان خوابیده بودیم وقتی بیدار شدم دیدم مامان هنوز خوابیده چطوری بیدارش کنم؟ آهان دست انداختم گردنش و لپشو بوس کردم و گفتم دوست دارمت مامان هم با چشمای خوابالو و ذوق زده منو بغل کرد و بوسید و گفت: منم دوست دارم عزیز دلم ...
15 اسفند 1390

خونه تکونی

امروز مامان از صبح افتاده به جون خونه خونمون تمیز شده منم کمکش کردم کی؟ وقتی مامان از روی صندلی اومد پایین تا بره جواب تلفنو بده رفتم روی صندلی و با پارچه ای که اون گوشه افتاده بود شیشه ها رو پاک کردم و با صدای بلند هم به مامان اعلام کردم: دارم پاک میکنم. که مامان نگران نباشه یه وقت کارش عقب بیفته ...
12 اسفند 1390

دختر کدبانو

یه قوطی کبریت افتاده بود زیر میز آشپزخونه مامانی صندلیا رو کشیدم کنار و نشستم زیر میز چند تا کبریتی که بیرون افتاده بود رو با دستای کوچولوم از لای در نه چندان باز قوطی فرو کردم تو قوطی کبریتو گذاشتم سرجاش صندلیا رو هم گذاشتم سرجاشون و رفتم پی بازیم نکنه خونه مامانی بهم ریخته باشه  
10 اسفند 1390
1